آسمون

چند روز پیش واسه بابا سالگرد گرفتیم ..!چند روز زودتر ..!پنجمین روز عید بابا دیگه نفس نکشید و من خودم واسه شستن بدنش کمک کردم ..!! چند روز بود که منتظر بودیم و من اصلا حس نمیکردم بدنی که رو تخت افتاده و من هر دفعه تمیزش میکنم بابام باشه ..!!اونی که شادی زندما بود !! زندبا تموم سختیاش واسه مااصلا به چشم نمیومد وقتی میدیدیم بابا چقدر زحمت میکشه ..و روز به روز شاهد آب شدنش بودم..!! گاهی آرزو میکردم زودتر تموم بشه و من بیشتر از این درد و رنجشو نبینم !! اون همه شوخ طبعی ..!! اون همه مهربونی ..!! دود شد و رفت هوا !!هنوز نتونستم یه دل سیر گریه کنم !! گاهی حس میکنم کنارمه !!فقط میتونم بگم یادت بخیر !!!

نوشته شده در دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:54 توسط del| |


Power By: LoxBlog.Com